نگاهي به فيلمنامه «اين گروه خشن»


 

نويسنده: سيدآريا قريشي




 

روزگار سپري شده مردم سالخورده
 

THE WILD BUNCH
قرار است درباره فيلمي حرف بزنيم که دو شاه سکانش در فيلمنامه اوليه وجود نداشته اند؛ سکانس بازي بچه ها با مورچه ها و عقرب ها در ابتدا و سکانس حرکت چهار نفره ياران پايک بيشاپ جهت رويارويي با ارتش ماپاچي در انتهاي فيلم دو سکانسي که نه تنها قسمت بزرگي از جذابيت اين گروه خشن را ايجاد کرده اند، بلکه بار بخش مهمي از جهان بيني اثر را هم به دوش مي کشند. پس جدا کردن فيلمنامه اوليه از محصول نهايي، نه تنها کاري دشوار، که اصلاً اقدامي ناجوانمردانه است! از طرف ديگر، قرار است در مورد اثري صحبت کنيم که جهان بيني و فرم کارگرداني اش به شدت درهم تنيده شده است. پس صحبت از نقاط قوت فيلمنامه اين گروه خشن بدون اشاره به هنر کارگرداني پکين پا کار فوق العاده سختي است. چگونه مي توان درباره اين حرف زد که پايک بيشاپ و يارانش در دوراني که همه چيز به شدت در حال نو شدن بود روي اصول سنتي خود پايبند بودند و به همين دليل از نگاهي پيشرو هم محسوب مي شدند و به اين اشاره نکرد که سبک کارگرداني پکين پا هم دقيقاً همين طور است؟
همه اين حرف ها را بگذاريد کنار اين نکته که اين گروه خشن فيلمي با ابعاد غول آساست که نوشتن درباره آن در حالت عادي هم دل شير مي خواهد! چه برسد به اين که قرار باشد تنها يکي از اجزاي آن را بررسي کنيم. اميدوارم منظورم را رسانده باشم راه پيش رو، سخت ترين راه ممکن است.
بياييد از سکانس اول فيلم شروع کنيم سکانسي که گفتيم بخش مهمي از آن در فيلمنامه وجود نداشته است. پايک بيشاپ و گروهش وارد شهري مي شوند تا يک بانک را سرقت کنند. در حين ورود آنها، عده اي از کودکان شهر در حال يک بازي هولناک هستند. آنها تعداد کمي عقرب را در ميان خيل مورچگان رها کرده اند تا مورچه ها، عقرب ها را شکنجه دهند. آن طرف عده اي از مذهبيون پاي سخنراني کشيشي نشسته اند که از مضرات الکل مي گويد. ضمن اين که ديک تورنتون، دوست ديروز پايک که از طرف راه آهن مأمور شده تا پايک و دار و دسته اش را گير بيندازد، در انتظار او کمين کرده است؛ پکين پا همين جا دسته بندي فيلم را براي تماشاگر مشخص کرده است؛ از يک بعد با تقابل بچه ها، مورچه ها و عقرب ها روبه روييم و از طرف ديگر تقابل پايک بيشاپ افراد ديک تورنتون (و نه خودش) و مذهبيون، پيام واضح است. ما داريم در دنيايي زندگي مي کنيم که مورچه ها نه تنها فرصت ابراز وجود، که حتي امکان نابود کردن همين اندک عقرب ها را هم پيدا کرده اند. همان طور که در اين دنيا جايي براي افرادي چون پايک بيشاپ باقي نمانده است. دوره دوره افرادي است که الکل را بلاي خانمانسوز مي دانند، در حالي که فرزندانشان کمي آن طرف تر در حال شکنجه مشتي مورچه و عقرب اند! کافي است مراسم سرد و بي روح اين گروه را با نبرد خونين، اما پر از گرما و هيجان دو گروه پايک و ديک مقايسه کنيد تا همه چيز دستتان بيايد. حضور کودکان در اين سکانس به عنوان ناظران ماجرا (که البته در انتهاي کار خودشان هم وارد بازي مي شوند) احتمالاً کليدي ترين عنصر ماجراست. در اين گروه خشن (و البته ديگر آثار پکين پا) کودکان علاوه بر اين که نشانه اي از معصوميت روبه زوال جامعه هستند نقش مهم ديگري را نيز بر عهده دارند آنها بخشي از وجود شخصيت هاي اصلي فيلم را باز تاب مي دهند بخش پاک و معصومي که از وراي خشونت ظاهري اين اشخاص قابل رؤيت است. آنها، همان گروه خشن هستند!
اين گروه خشن داستان هميشگي تقابل کهنه و نو را روايت مي کند. تقابل ميان گذشته و آينده، اسب و ماشين، قدرت و سرگرداني و... سيد فيلد، پايک بيشاپ را «آدمي تغيير نيافته در سرزميني تغيير يافته» مي دانست در طول فيلم هم مي بينيم که آدم هاي ماپاچي با ماشين اين طرف و آن طرف مي روند و ياران پايک کماکان سوار بر اسب هستند.
جايي از فيلم هم پايک از اختراعي در شمال آمريکا حرف مي زند که مي تواند پرواز کند و 60 مايل هم سرعت دارد! خصوصياتي که طبيعتاً در اسب هاي ياران پايک يافت نمي شود!اما اشاره کرديم که پايک آدمي تغيير نيافته است. به جز پايک، ما ديک تورنتون را هم در فيلم داريم که فردي از جنس پايک است.مردي از زمان گذشته نشان به آن نشان که وقتي دار و دسته پايک واگن حاوي مهمات را براي ماپاچي مي دزدند، ديک و گروهش با «اسب» هايي که به همراه قطار آورده اند، آنها را تعقيب مي کنند. وقتي حال او را در ميان گروه مزدوري که دور او را گرفته اند و به جز پول، هيچ ارزش ديگري را نمي شناسند مشاهده مي کنيم، احساس مي کنيم او حتي بيشتر از پايک يادآور عقرب هايي است که در سکانس اول در محاصره مورچگان قرار گرفته بودند. لااقل پايک گروهي را با خودش دارد که در طول فيلم مي تواند به درک متقابلي با آنها دست يابد.
طبيعي است که پکين پا به عنوان يک کارگردان دست راستي طرف ارتجاع و گذشته گرايي را بگيرد. اما اوآگاهانه، گذشته قهرمانانش را هم چيزي جز زخم و نابودي نشان نمي دهد. جيم کيتس در مقاله اش درباره ژانر وسترن، در مقايسه جامعه متمدن و طبيعت وحشي، يکي از تفاوت هاي بنيادين اين دو را وابسته بودن جامعه متمدن به آينده و دلبستگي طبيعت وحشي به گذشته مي داند. اما جالب است که پايک هرگز نشاني از «وابستگي» به گذشته نشان نمي دهد؛ غير از يک صحنه. جايي که داچ از او مي پرسد آيا مردي که اين زخم را روي پاي او ايجاد کرده و محبوبش را کشته، گير آورده است؟ پاسخ پايک اين است که: «نه. ولي ساعتي از زندگي ام نمي گذرد که به اين کار فکر نکنم.» پس هر چه وابستگي به گذشته هم وجود دارد، به واسطه تباهي هايش است، نه خاطرات خوش. از زخم هاي پاي پايک (که آشکارا جلوه بيروني و نمادي از غم هاي درونش است) تا آرزوي انتقام که انگار تنها دليل زنده بودن پايک است. البته درباره اين که پايک (يا داچ، يا برادران گروچ، چه فرقي مي کند؟) مردي از دوران گذشته است، صحبت کرديم (هر چقدر به اين نکته ساده، اما کليدي اشاره مي کنم، سير نمي شوم!) در اولين ملاقات گروه او با دار و دسته ماپاچي، پايک مي گويد نياز به حمام دارد و جوابي که مي شنود اين است: «همه شما نياز به حمام داريد» چه کسي است که بتواند انکار کند حمام در سينماي وسترن هميشه نمادي بوده از انتقال وسترنر کلاسيک و وابسته به سنت ها، به دنياي متمدن. اما پايک و دسته اش متعلق به اين جهان نيستند. پس برمي گردند به همان خاک و خل آشناي بيابان. با اين وجود، همه اين حرف ها دليل نمي شود که پايک را ادامه دهنده وسترنرهاي کلاسيک سينما بدانيم. چرا که اگر وسترنر کلاسيک، لااقل گذشته اي را دارد که آن را دوست داشته باشد، گذشته پايک چيزي جز تباهي، و زخم و خشم نيست. به خصوص اين که پايک، بر خلاف تصويري که آندره بازن از قهرمانان وسترن مشخص مي کند، نه از سطحي فوق انساني برخوردار است و نه دلاوري هايش شکوهي افسانه اي دارد. زخم پاي پايک و لنگيدن او، پوزخند پکين پاست به همه وسترن هايي که سعي مي کردند قهرمان تنهاي شکست ناپذير را به تصوير بکشند. پايک البته تنهاست. اما نه قهرمان است، نه شکست ناپذير. به خصوص وقتي به خاطر همين زخم، نمي تواند سوار اسب شود و غرورش جلوي برادران گروچ مي شکند. پس براي پايک (و باز تأکيد مي کنم ديگر اعضاي گروه) که نه گذشته دلپذيري دارند و نه آينده روشني، فقط يک چيز باقي مي ماند؛ زمان حال. بنابراين آنها بايد از «حالا» بهترين استفاده را بکنند که آينده اي در کار نيست. همان طور که براي پکين پا اين گونه بود. فراموش نکنيد يکي از معروف ترين جملات پکين پا اين است: «پايان ساخت هر فيلم، پايان يک زندگي است.»
اما اين تنها شباهت پايک و پکين پا نيست. مي توان راحت به اين نتيجه رسيد که پايک همان سام پکين پاست. (اين که واضح است.) گفتيم که پايک مردي است از دوراني سپري شده. کنايه آميز هم هست که خود پکين پا وسترن هايش را در زماني مي ساخت که اضمحلال ژانر وسترن آغاز شده بود و تلاش هاي پکين پا و تغييرات بنياديني که در قواعد ژانر ايجاد کرد هم تأثيري درجلوگيري از زوال وسترن نداشتند و باز اتفاقي نيست که سام ياغي هم مثل پايک در دوران زندگي اش تقريباً با همه (و قبل از همه با خودش) در افتاد تا اصولش را به اثبات برساند جايي از فيلم، ديک تورنتون به گروهش مي گويد که پايک بيشاپ و آدم هايش را نمي توان دستگير کرد. اين آزادگي و رهايي پايک و سام پکين پا، ريشه مشترکي دارد. ريشه اش را هم مي توان در عبارتي جست و جو کرد که کن کيسي در کتاب پرواز بر فراز آشيانه فاخته درباره مک مورفي مي گويد: «نه زني که از او فرش تازه بخواهد، نه قوم و خويش پيري که با چشم هاي تازه و فرسوده دلش را به رحم بياورد. بي کس و کار، اين چيزهاست که از او مرد آزاد همه فن حريفي ساخته است.»
سوي ديگر قضيه، ديک تورنتون را داريم. رفيق و همکار قديمي پايک که حالا در دو راهي رفتن به زندان و نابودي پايک، دومي را انتخاب مي کند. هر چند مي داند پايک آدمي نيست که بتوان اسيرش کرد. خودش هم وقتي فرصت کشتن پايک را دارد. از اين کار خودداري مي کند. هدف ديک اين است که تا حد ممکن بازگشتش به زندان را به تأخير بيندازد. و احياناً در اين ميان راه ميان بُري براي رهايي پيدا کند. پس او قرار است در انتها به آن آزادي برسد که پايک مدت هاست در زندگي اش دارد آن را تجربه مي کند. هر چند در انتهاي فيلم، به نظر مي رسد ديک به هدفش رسيده و حالا مي تواند بدون نگراني از بازگشت به زندان، به زندگي اش ادامه دهد. اما در واقع آن چه ديک در طول مسير به دست مي آورد، بسيار اساسي تر و مهم تر از اين حرف هاست. در طول فيلم، نوعي رابطه استاد و شاگردي ميان پايک بيشاپ و ديک تورنتون قابل رديابي است. چندين بار در طول فيلمنامه به توصيفات تحسين آميز ديک از پايک اشاره مي شود. حتي ديک جايي از فيلم اشاره مي کند که دوست داشت يکي از اعضاي اين گروه باشد پس در طول اين مسير، ديک تورنتون يک مريد است و پايک بيشاپ، مراد او. بنابراين ديک هم در مسير و سلوک تيمي پايک و همراهانش شريک است. به همين علت است که در انتهاي فيلم به نقطه مهمي مي رسد، نقطه صفر! شخصيت پاتريس در فيلم دانش شاد (ژان لوک گدار / 1969) مي گويد: «قبل از اين که از صفر شروع کنيم، بايد به نقطه صفر برگرديم.» ديک هم در انتهاي اين گروه خشن، وقتي به دروازه هاي غبار آلودي که به درگاه قبرستان گروه پايک تبديل شده اند تکيه مي زند، در اين نقطه قرار دارد و نه چيزي براي از دست دادن. آن آزادي که در طول فيلم به دنبالش بود، نقطه صفر پاياني است. پس حالا ديک مي تواند به اصل خود برگردد. به مسيري که خودش مي خوهد. اين، احتمالاً بزرگ ترين و بهترين فرصتي است که يک آدم مي تواند در طول زندگي اش پيدا کند. و البته بزرگ ترين درسي که اين گروه خشن سام پکين پاي ياغي به ما مي دهد.
منبع: نشريه فيلم نگار شماره 103